، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

اتمام کاردرمانی

امروز همه کارهایی راکه قبلاباوسایل  تمرین می کردیم تقریبا تمام شد و دیگر   امیرحسین هیچ تمرینی با واکر وتوپ و پله  ندارد فقط ویبر و ورزش ونرمشی که  کارشناس کاردرمانی انجام می دهد باقی مانده است که طبق نظریه کارشناس  این  کارها باید تازمان بهبودی کامل امیرحسین ادامه داشته باشد و شلی ولختی ماهیچه  هاوعضلات ازیین برودکه این از دونظر حائز اهمیت است ١) بهبودی نسبی حاصل  شده و از نظر تحرک به همسن وسالان خودش رسیده است . ٢)وقت من آزاد میشود چون از اول مهر دوباره دانشگاه می روم  و درمقطع  کارشناسی ارشد ادامه تحصیل میدهم . ...
28 شهريور 1390

شروع کاردرمانی

امروز یکشنبه 13/6/90امیرحسین رابعدازماه رمضان برای کار درمانی  بردم  .امیرحسین  تقریبا از یک ماه قبل ازماه رمضان فاصله پارکینگ تا ساختمان کاردرمانی را پیاده راه می آید ومن دیگر ازکالسکه استفاه نمی کنم . (سخنی باخودامیرحسین : عزیز دلم / گل توخونم /ماه تابونم / این قشنگترین لحظات زندگی منه /احساس میکنم این عمری راکه خدا بهم داده بی ثمر وبیفایده نمی گذرانم /وقتی بهبودی تورومی بینم فکر میکنم بازنشستگی پیش از موعد من و پی گیری درمان وسلامتی تو همه وهمه خواست خدابوده وواقعا خداوند توجه خاصی به من وبه تو داشته است /امیدوارم بااین قدمهای قشنگت وبااین پاهای نازنینت قدم درراههای خوب بگذاری وموجب عاقبت بخیری خودت و آرامش روح من...
16 شهريور 1390

امید

من از لطافت صبح من از طراوت نور من از نوازش آن مهربان چنان سرمست ! که گاه . درهمه آفاق . می گشودم بال که مست برهمه افلاک می فشاندم دست وباشوق وذوق به همراه خود - به نسیم - می گوید : ببین ! "اگر حقیقت خورشید راحجابی هست همیشه درپس هرابر . آفتابی هست همیشه .آن سوی دیوارهای نومیدی امید هست و. افق های بیکران روشن !  ========================================== امشب دلم از روزگار گرفت و بخاطر همه کاستی های آن غمگین شدم  ولی باز به خودم نهیب زدم و بخاطر خوبی های آن دلگرم . ماه رمضا ن برایم خیلی سخت بودکه امیرحسین راکاردرمانی ببرم برای همین یک مقدار شلی ولختی پای اوبیشتر شده است بعد ازماه رمضان ح...
5 شهريور 1390

بهارزیبا

باشروع بهارو بدنیا اومدن صبا سر مادر امیرحسین کمی گرم شد و حساسیتش به امیرحسین کمتر شد ودیگر خیلی سختگیری نمیکنه ولی اون همکاری لازم و او تعصبی را که یکنفر بچه اش بیماراست ندارد مثلا"درحالیکه داروهای امیرحسین باید هر١٢ساعت صبح و شب به او خورانده شود گاهی اوقات امیرحسین تاساعت ١١-١٢خواب است و هنوز داروی وعده صبح را نخورده است ودرمورد پوشاندن کفش طبی هنوز هم بعد از گذشت ٦ماه ماهنوز درگیرهستیم اون مادربزرگ می گوید این کفشهاسنگین است وپای بچه درد میگیرد. همین حرفها باعث شد تاامیرحسین را پیش یه دکتر ارتوپد هم بردم تاباور کنند که باید این کفشهارابپوشد این دکتر هم نظرات دکتر قبلی راتاکید کرد وگفت امیرحسین تا٧ سالگی باید چشمش راازخو...
23 مرداد 1390

شروع روزهای خوش من وامیرحسین

ازهمان هفته داروهاراگرفته وبرای درمان اقدام کردیم گفتاردرمانی رابرای بعدا  گذاشتندولی کاردرمانی راشروع کردیم ساعات کاردرمانی او ٤ بعدازظهر روزهای فرد  بودومن نیم ساعت قبل می رفتم دنبالش ومی بردم کاردرمانی بعد از چندجلسه دیدم  جور در نمی آید وآن ساعت امیرحسین بدخواب وکسل است وخوب همکاری نمی کند   برای همین قرارشدامیرحسین روزهای فرد از صبح خانه ماباشد .یامن می رفتم  دنبالش ویا باپدرش می آوردش . /خوبی  این کار این بود که امیرحسین صبح زود از  خواب بیدار میشد و مقداری تمرین می کردیم و ظهر دوباره می خوابید و زمان  کاردرمانی س...
3 مرداد 1390

دکتر متخصص مغز واعصاب کودکان

بالاخره موفق شدم ازیک دکتر مغزواعصاب کودکان نوبت بگیرم و حالا دیگر امیرحسین 7 ماهش شده بود روز نوبت ما وقتی رفتم دنبالشون  که برویم دکتر دیدم پسرم تنها بابچه آمده گفتم مادرش کو گفت مادرش گقت بچه من چیزیش نیست هرکس نوبت گرفته خودش هم ببردش  . من هم بروی خودم نیاوردم سرراه از داروخانه یک شیشه ویک قوطی شیرخشک خریدم ورفتیم (باوجودیکه امیرحسین شیر مادر میخورد وشیشه نمیگرفت با خودم گفتم اگر گرسنه بشود ومجبور بشه می خوره همینطور هم شد چون ما ساعت 12 ظهر رفتیم وساعت 9 شب برگشتیم وامیرحسین چند نوبت شیشه خورد البته نه بامیل ورغبت بلکه بااکراه وسروصدا ولی گرسنه نماند)کار ماطول کشید چون  ابتدا از بچه نوار مغزی میگیرند بعدبچه ویزیت...
27 تير 1390

طلوع درغروب

َََََََامیرحسین درغروب روز بیستم دیماه هشتادوهشت طلوع کرد ومن 5 ساعت بعدازتولدش موفق به دیدنش شدم ازشادی دست وپای خودم راگم کرده بودم ومدام قربان صدقه اش می رفتم  واقعا" لحظه زیبایی بود ومن به یاد تولدپدرش سجاد افتادم سجاد فرزند دوم من است و باخواهرش (فرزند اولم )یکسال و پانزده روز اختلاف سن دارد یادم می آید وقتی از بیمارستان مرخص شدم آنقدر خوشحال بودم که دردهای پس از زایمان رافراموش کرده بودم وتند تند راه می رفتم ومادرخدابیامرزم وقتی رسیدیم به خونه گفت : ذلیل نمرده یه کم یواش ودولادولا راه برو چشمت میکنند !!.<ببخشیدمثل اینکه ازموضوع دورشدم > خلاصه آنقدر خوشحال بودم که ناخودآگاه این شعر حافظ بیادم افتاد وخواندم: ...
8 تير 1390