، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

طلوع درغروب

1390/4/8 23:41
نویسنده : مادربزرگ
624 بازدید
اشتراک گذاری

َََََََامیرحسین درغروب روز بیستم دیماه هشتادوهشت طلوع کرد ومن 5 ساعت بعدازتولدش موفق به دیدنش شدم ازشادی دست وپای خودم راگم کرده بودم ومدام قربان صدقه اش می رفتم  واقعا" لحظه زیبایی بود ومن به یاد تولدپدرش سجاد افتادم سجاد فرزند دوم من است و باخواهرش (فرزند اولم )یکسال و پانزده روز اختلاف سن دارد یادم می آید وقتی از بیمارستان مرخص شدم آنقدر خوشحال بودم که دردهای پس از زایمان رافراموش کرده بودم وتند تند راه می رفتم ومادرخدابیامرزم وقتی رسیدیم به خونه گفت : ذلیل نمرده یه کم یواش ودولادولا راه برو چشمت میکنند !!.<ببخشیدمثل اینکه ازموضوع دورشدم >

گاوچرانخلاصه آنقدر خوشحال بودم که ناخودآگاه این شعر حافظ بیادم افتاد وخواندم:

یارب این نوگل خندان که سپردی به منش

می سپارم به تواز دست حسود چمنش

واقعا لحظه زیبایی بود خداوند این لحظات شادرا قسمت همه زنها بفرماید

 باین صورت امیرحسین عزیزم وارد زندگی ماشد او واقعا عزیز است چون از طرف هردو خانواده نوه اول است

امیر حسین بعداز سه روز زردی گرفت وتا 15روز من ومادرش تقریبا سه چهارمرتبه اورابرای آزمایش خون به بیمارستان می بردیم وقتی از او خون می گرفتند امیرحسین برخلاف بچه های دیگر اصلا گریه نمی کرد وفقط یه گریه خیلی مختصر وبعد آرام می گرفت وهمین موضوع مراخیلی نگران کرد ولی جرات ابراز این نگرانی رابه کسی نداشتم واین باعث شد تامن خیلی حساس شوم وکوچکترین حرکت امیرحسین رازیر ذره بین ببرم اومثل همه بچه ها بود وهمه چیزش طبیعی بود خنده هاش /دمروشدنش /ولی مثل همه بچه ها سروصدا نمیکرد ووقتی خیلی باهاش بازی میکردیم بلند می خندید ویا سروصدا میکرد حتی در 4 ماهگی به اسم خودش برمیگشت .

یکروز برای واکسن همراه مادرش رفتم دیدم بچه های همسن او درمانگاه واکسیناسیون راروی سرشان میگذارند ولی امیرحسین هیچ واکنشی ندارد وحتی بعداز زدن سوزن فقط نق ونق میکردو تمام......

درهمین اثنا وقتی امیرحسین خواب بود ویااوایل بیدارشدنش ازخواب بود من دست و پای اورا لمس میکردم ومتوجه شدم دراین مواقع دست وپای اولخت وشل است و خیلی بعد از بیدارشدن تحرک می گیرد . حالا دیگر او 5 ماهش شده بود ومن حالا جرات پیدا کردم و این موضوع را با پدر ومادرش مطرح کردم و خواستم که اورا پیش دکتر مغزواعصاب کودکان ببریم که مخالفتها شروع شد و همه میگفتند چیزیش نیست فلانی اینطوری بود خوب شد /بیسادی اینطوری بود خوب شد /ولی من گفتم باشد بگذارید ببریم و این چیزی نیست رایک دکتر متخصص بگوید .

مثل اینکه خیلی پرگویی کردم دیگر دیراست وفردا پسر کوچکم کنکور دارد وباید صبح زود بیدارشم و او را تا محل آزمون برسونم انشاا....بقیه اش را در روزهای آینده می نویسم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نی نی توپولی
10 تیر 90 13:51
سلام مادر بزرگ دلسوز و مهربان خاطراتت رو خوندم اول از همه تبریک میگم به خاطر داشتن نوه گلت امیر حسین منم خیلی نگران شدم جوانا یه کم زود بهشون برمیخوره ناراحت می شند ولی شما میتونید با صحبت کردن آنها را متقاعد کنید اینم آدرسمه تشریف بیارید www.1386mn.niniweblog.com
نی نی توپولی
11 تیر 90 12:34
خدا رو شکر که مشکل جدی ای نداشت نوه مغز بادومتون که خیلی هم دوستش دارید رو
نی نی توپولی
13 تیر 90 2:47
اومدم وبتون نبودیییییییییییید..








باسلام ممنون از تشریف فرماییتون چندروز است آن مادربزرگ امیرحسین مریض شده است وامیرحسین بیشتر اوقات بامن است وبرای همین وقت فراغتم خیلی کم شده ونمیرسم پشت کامپیوتر بشینم . بعدا"که اومدم همه چیز را مینویسم .


نی نی توپولی
14 تیر 90 17:30
سلام خدا بد نده...
نی نی توپولی
14 تیر 90 17:31
فرا رسيدن سه روز بزرگ و مقدس، 3و 4 و 5 شعبان، ميلاد بزرگ سالار شهيدان، حسين فاطمه؛ علمدار كربلا، ابوالفضل العباس و حضرت امام زين‏العابدين بر همه عاشقان مبارك باد.
نی نی توپولی
20 تیر 90 18:39
خدا شفا دهد...


سلام عزیزم ممنون از احوالپرسی و تبریکت /چندروز است اوضاع اصلا خوب نیست ومن نمیتونم بیام مشکل مادر عروسم جدی است وبچه ها اغلب پیش من هستند/دعاکن