، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

مسافرتهای امیرحسین

این عکس فصل گلابگیری  در کاشان است واین عکس در حیاط خودمان در استخر بادی خودش است بهمراه خواهرش واین عکس خرداد 92 یعنی  5 ماه بعد ازاینکه بامازندگی میکنند در بندر انزلی است که تعطیلات آخر ماه رمضان را به بندرانزلی وآستارا رفته بودیم البته در آنجا امیرحسین مریض شد ولی  مجموعا"خوب بود وخوش گذشت  اینجا هم کنار مرداب انزلی است ولی من نمیدانم امیرحسین دنبال چی میگرده  ببخشید یادم رفت  این عکسهارا صاف بذارم بعدا هم نتونستم ویرایش کنم ولی این عکس آخری خیلی جالب است وحیفم اومد نذارم  درماه رمضان من دراتاقم روی زمین مینشستم وقرآن ودعا میخواندم یکروز که ظهر از اتاقم رفتم بیرون وقتی برگشتم دیدم امیرحسین سرجای من ن...
11 دی 1392

نرفتن امیرحسین به خونشون

        خدایا بخاطر همه چی  متشکرم     الان ساعت 2/5صبح روز پنج شبنه است وتو از صبح تب داشتی وبخاطر خوردن استامینوفن نظم خوابت بهم خورده و ساعت 10از خواب بیدارشدی وشام خوردی والان هم داری باموبایل من بازی میکنی یعنی انقدر وارد شدی که خودت بازی دانلود میکنی و فقط وقتی بازی خوب نصب نشده باشد سراغ من میای حالاهم به من میگی مامانجون برو بیرون از این اتاق میگم چرا میگی میخوام بخوابم صبح برم دانشدا(دانشگاه )سروصدا نتونیا(نکنی ها). خدارابخاطر آرامشی که به تو وخواهرت داد شکر میکنم .   =============================================================   &nb...
10 آذر 1392

پزشکی قانونی

دربیمارستان  دربرگه ای شرح  سوختگی رانوشتند و گفتند پدرش راخبرکنید بیاید و ببرید پزشکی قانونی ، پدرش آمد بچه رابرد پزشکی قانونی و آنجا هم  تایید کرد سوختگی خشک وازنوع درجه 2 نزدیک غروب بود که داشتیم برمی گشتیم  ووقتی وارد خیابان  شدیم امیرحسین زد زیر گریه و به زبان خودش میگفت ***اوخون نه  *** به خانه میگفت اوخون. پدرش گفت اونو به خونه خودتون ببرید تاببینم چکار میکنم چون پزشکی قانونی گفت فردابیایید دادسرا برای ادامه کار. وقتی برگشتیم شب بسیار بدی بو د وبچه تا صبح نخوابید یعنی میخوابید ولی با گریه و جیغ از خواب می پرید ومیگفت صبابد مریم بد
26 آبان 1392

نوشتن دوباره

امشب دوباره هوای نوشتن دارم امیرحسین پایین است و من دراتاق کامیپیوتر تنها هستم که این وضعیت خیلی کم پیش میاد چون اغلب اوقات امیرحسین همراه من است . امشب دوشب است که از کربلا اومدم و به ویلگم سری زدم ومیخوام که بنویسم درقبل سوختن دست صبا رانوشتم از آن به بعد اوضاع به همان وضعیت بود ومن امیرحسین را برای کاردرمانی وگفتاردرمانی می بردم در تابستان هرسال  یکی دو سفر با بچه هاداریم  که آنها هم طبق برنامه پیش رفته وجزئیاتش را خیلی به یاد ندارم ولی تقریبا همه چیزعادی بود ومن اغلب اوقات امیرحسین را به پارک نزدیک خونمون میبردم                      ...
21 آبان 1392

صحبتی باامیرحسین

امیرحسین عزیزم امروز که این مطالب ونوشتم توومامانت به خونه پدرمادرت رفته بودین وجات خیلی تو خونه خالی بود ومن فرصت کردم تااین مطالب روبنویسم ولی صحبتی که باتو دارم این است :من اصلا"دلم نمیخواست این مطالب رو در وبلاگ توبنویسم ولی میخواستم در اینده درک کنی تغییراتی که درزندگی همه مارخ داده علت هایی داشته واین علتهارا باید بدانی که درآینده خوب بتوانی قضاوت کنی.           ...
13 شهريور 1392

نوشتن دوباره

امشب دوباره هوای نوشتن به سرم زده ولی انقدر ذهنم شلوغ ودرگیراست که نمیدانم بعد از اینهمه مدت چه بنویسم واز کجا بنویسم . از ماه رمضان پارسال که ننوشتم تاکنون اتفاقات زیادی افتاده که من مهم ترین آنها را برایت مینویسم که شاید بیشترشان ناخوشایند باشد ولی این اتفاقات ناخوشایند مسیر زندگی من وتورا عوض کرد که این زندگی برای تو خیلی خوب شد ولی آرامش زندگی من را بهم زد و تمام برنامه هاییکه برای بازنشستگی در نظر داشتم خراب کرد چون با وجود کارمندبودن من زندگیم با 4 تا بچه خیلی شلوغ بود وحالاکه بچه هارفته ومن بازنشسته شده بود م یه کمی آرامش داشتم که بااین وضعیت بهم ریخت .     ...
4 شهريور 1392

امیرحسین سایلنت

چند وقت پیش عروسی پسر برادر شوهرم بود وهمه سرعقد حضور داشتیم  امیرحسین خیلی شیطونی میکرد وچون امیرحسین فوق العاده زیباست خیلی مورد توجه همه است و محال است کسی از کنار او رد شود ومدتها درصورت او خیره  نشود و یا به او لبخند نزند. امیرحسین در خانواده پدری ومادری نوه اول است و در خانواده همسر من اولین نتیجه است   همسر من از برادران دیگرش کوچکتر است ولی فرزندان من از دیگر نوه های مادر شوهرم بزرگتر و موفق تر هستند وقتی امیرحسین خیلی مورد توجه بود برادر شوهرم از کناراو ردشد وجلوی همه مهمانان به او گفت ""سایلنت """جون امیرحسین نمیتواند خوب حرف بزند وبیشتر سکوت میکند و دیگران رانگاه میکند که به من و ...
4 شهريور 1392

تنها در جاده

این اولین سفر ی است که هنوز امیرحسین بیاددارد ووقتی عکسهای آن رامیبیند خاطرات آنرا یادآوری میکند بعد از ماه رمضان همه بچه هام وخواهرم به همراه مادر شوهر خودم به شمال رفتیم خیلی خوب بود وامیرحسین بادریا و شن بازی و مهمترین آنها اسب سواری آشنا شد. قبل ازاینکه به دریا برسیم امیرحسین هیچ تصوری از بازی بالاستیک و آب بازی باآنرانداشت و از دیدن اونهمه بقول خودش "باب " هیجانزده شده بود .اون فکر میکرد که باید  لاستیک را دردستش بگیرد و  راه برود برای همین هم آن رادردستش گرفته بود وجلوتر از همه  راه میرفت و منهم این عکس "تنها درجاده" رااز او گرفتم  که همه ازاین عکس خوششان آمده و خودش هم هروقت این عکس رامیبیند دوست دارد ...
13 بهمن 1391