تنهایی مادربزرگ
سلام نمیدونم شروع کنم یانه خیلی باخودم در جدال بودم فکر میکنم این جدال دوسال طول کشید .ولی مینویسم همه چیز رامینویسم تا در آینده این بچه باشند که مابزرگتر هارا قضاوت کنند.
آخرین باریکه نوشتم اردیبهشت ماه 93 بود که اتفاقات زیادی برای زندگی ما افتاد و سرنوشت بچه ها کاملن عوض شد .درمهرماه سال 93 امیر حسین و صبا به مهد کودک رفتند . امیرحسین رو به یشنهاد دکتربه مهد کودک فرستادیم که بد نبود ماانتظار زیادی نداشتیم ولی امیرحسین هم تلاش زیادی نمیکرد ولی همچنان برای گفتار درمانی هفته ای یکبار میبردم و شربت نوترویل و کسول جینکوسان و قرص ویتامین ب 1 همچنان مصرف میکرد چون آخرین بار دکتر گفت همه چی خوبه واین کارها روادامه بدین وبرای قبل از کلاس اول بیارید ببینمش .
در مهر ماه 94 امیرحسین رو به یک مدرسه که یش دبستانی داشت ثبت نام کردیم هر چند که خیلی به مادوربودولی چون ارزشش روداشت اینکار رو کردیم .صبحها برادرمن که معلمه و مدرسش در مسیر مدرسه امیرحسین بود اونو میبرد و برای ساعت 12 من میرفتم واونو میاوردم ولی برای جلسات مدرسه و ارتباط با معلم مادرش شرکت میکرد .