، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

ترک تحصیل مادربزرگ

امروز 29اردیبهشت 91 است و پس از یه مدت غیبت طولانی دوباره  نوشتن را شروع کردم و میخوام از همونجایی که قطع کردم دوباره  بنویسم .  باشروع سال تحصیلی خیلی سرم شلوغ شد چون من دانشجوی منظمی بودم وهمه کلاسهایم را مرتب میرفتم وسرکلاس دانشجوی فعالی بودم نزدیک امتحانات کارخیلی سخت شد ومن  حقیقتا کم آوردم از طرفی دلم نمیخواست برای امیرحسین کسری  بذارم از طرف دیگه جفت و جور کردن درسها خیلی سنگین بود ومن  اغلب شبها بیدارمیماندم وپای اینترنت خوابم میبرد چون خیلی درسهام  تحقیقاتی بود وباید وقت زیادی میگذاشتم خلاصه دردسرتان ندم نرفتم ...
29 ارديبهشت 1391

آغاز فعالیت گفتاردرمانی

فردا ٢٦آذرماه است وباید امیرحسین رابرای گفتاردرمانی ببرم کارشناس گفتاردرمانی گفته بودکه حتما"دفعه دیگر  مادرامیرحسین هم بیاید. هفته قبل  امیرحسین یکشنبه منزل  مابود وشب هم بدون پدرومادرش خوابید. ودوشنبه صبح وقتی میخواستم برم دانشگاه بردم دادم خونشون .  پنج شنبه ها هم که ناهار همیشه منزل ماهستند که بازبدلیل اینکه  پسرم شب کاربود شب رادرمنزل ماخوابیدندوروز جمعه صبح مادر امیرحسین به خانه خودشان رفت ولی امیرحسین در منزل ماماند وغروب عمه اش اورا تحویل مادرش داد. مجوعا این چندروز خیلی خوب بود و تقریبا" مطمئن شدم که ...
26 آذر 1390

مراجعه به مرکز توانبخشی ذهن زیبا

شنبه که قراربود به مرکزمراجعه کنم افتضاح شد . اول رفتم بانک پول بگیرم خیلی شلوغ بود ولی چون هیچی پول توخونه نداشتم مجبوربودم وایستم پول گرفتم و راه افتادم که دیدم آمپرآب ماشین بالارفته احتمال دادم از در رادیات باشد (چون دوسال قبل هم همینطور شده بود که تعمیرکار گفت دررادیات راعوض کن اگر خوب نشد بیار درستش کنم ) رفتم ویک دررادیات خریدم وآنراعوض کردم وراه افتادم که بروم وامیرحسین راازمادرش بگیرم که حدود ٢٠دقیقه هم معطل ماندم تاامیرحسین رابیاورد که ساعت شد ١٠ دقیقه به ساعت ٥دیدم هرطورشده من تا یک ساعت دیگر به پل گیشا نمیرسم باعصبانیت فراوان منصرف شدم وبه مرکز زنگ زدم وگفتم خیلی شلوغ است ونمیتوانم بیایم منشی هم ا زمن عصبانی تر شدوگفت ...
21 آذر 1390

ذهن زیبا

از طریق فیس بوک توانستم مرکز توانبخشی ذهن زیبا را پیدا کردم وشماره تلفن آنرا برداشتم و تماس  گرفتم منشی شماره ام را گرفت وگفت باشما تماس میگیریم روز یکشنبه زنگ زد وگفت دوشنبه می  توانی بیایید که من نمی توانستم بروم دوباره پنج شنبه زنگ زد و گفت برای شنبه میتوانید بیایید؟ که من باوجودیکه شنبه خیلی کار دارم قبول کردم وامروز شنبه ١٢/٩/٩٠است وبرای ساعت ٦ بعدازظهر وقت داریم خیلی  دلم شور می زند چون حالا باگذشت ٢٣ماه از سن امیرحسین واقعا" جای نگرانی داردبخاطر اینکه امیرحسین اصلا حرف نمیزند تازگی ازاومی پرسیم امیرحسین من را چندتادوست داری میگوید  """"١٠تا""""فقط همین ! ولی همه چیز رامی فهمد و بااش...
12 آذر 1390

داروی اشتباهی

سلام گل یاسم امروز دوباره فرصت پیدا کردم تا خاطراتت رو بنویسم . آه که چقدر دوستت دارم .چقدر  شاکر خداوندم که تو گل باغ هستی رو به ماداده . باور کن دلم لبریز از عشق ومحبت  تواست ولحظه ای روبدون فکرو یاد تو درخانه نمی گذرانم .چندروز پیش که منزل مابودین ناخودآگاه این شعر مرحوم آغاسی را که برای امام زمان خوانده باصدای بلند  برای تو خواندم/ کاش که همسایه ما می شدی / مایه آرامه ی ما می شدی /وحقیقتا ه م  این را دلم میخواهد ای کاش به مانزدیک تر بودین ومن تورا بیشتر می دیدم الان هم که  دارم مینویسم از جمعه تاحالا ندیدمت وخیلی دلم برایت تنگ شده و فرصتی راهم پیدا...
9 آبان 1390

کفش طبی

  از آخرین باری که نوشتم خیلی میگذرد درمهرماه خیلی سرم شلوغ بود وروزها خیلی سریع گذشت ودراین مدت من فقط به کارهای اصلی رسیدم و دیگر وقتی برای کارهای فوق برنامه نداشتم . کارهای امیرحسین هم مثل همیشه دراولویت بود ولی این سرگرمی من تاحدودی باعث آزار امیرحسین شد وهروقت یادش می افتم اشک  درچشمانم جمع می شود واز خدا می خواهم من رابخاطر این بی توجهیم ببخشد وهمینطور امیرحسین من راحلال کند چون من  مسئولیتی راقبول کرده ام ومیبایست بیشتر توجه میکردم .                         &nbs...
1 آبان 1390