، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

ترک تحصیل مادربزرگ

1391/2/29 22:13
نویسنده : مادربزرگ
960 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 29اردیبهشت 91 است و پس از یه مدت غیبت طولانی دوباره

 نوشتن را شروع کردم و میخوام از همونجایی که قطع کردم دوباره

 بنویسم .  باشروع سال تحصیلی خیلی سرم شلوغ شد چون من

دانشجوی منظمی بودم وهمه کلاسهایم را مرتب میرفتم وسرکلاس

دانشجوی فعالی بودم نزدیک امتحانات کارخیلی سخت شد ومن

 حقیقتا کم آوردم از طرفی دلم نمیخواست برای امیرحسین کسری

 بذارم از طرف دیگه جفت و جور کردن درسها خیلی سنگین بود ومن 

اغلب شبها بیدارمیماندم وپای اینترنت خوابم میبرد چون خیلی درسهام

 تحقیقاتی بود وباید وقت زیادی میگذاشتم خلاصه دردسرتان ندم نرفتم

 امتحان بدم و انصراف دادم البته منتی به سر هیچکس ندارم خودم 

توانش را نداشتم مخصوصا امیرحسین نمیخوام بعدا فکر کند او مانع 

ادامه تحصیلم شدفقط و فقط و فقط خودم مقصرم و این تصمیم را

گرفتم . 

جایی که امیرحسین را برای کاردرمانی میبردم قسمتی داشت که

 اسمش توانبخشی ذهنی بود و نظر متخصص آنجا این بودکه گفتار

درمانی باید از سه سالگی شروع شود وقبل از آن باید ذهن بچه فعال

 شود که من آنجا هم امیرحسین رامیبردم که یه روز خیلی خوب

 همکاری میکرد یه روز دیکه اصلا همکاری نداشت ولی رویهمرفته

 مثمر ثمر بود و نتیجه داشت وکلمه ماهی که او میگه" مایی"نتیجه

 تلاش همون خانم بود ولی کلا امیرحسین حواسش خیلی جمع شده .

از بهمن ماه دوباره همه چی عادی شد  راستی  چند سال قبل اسمم

 رابرای حج عمره نوشته بودم که بهمن ماه نوبت من را اعلام کردند و

 برای 24اسفند ماه ثبت نام کردم دیگه کارم خیلی زیاد شد

   کار تعمیرات خونمون تازه  تموم شده بود وهمه چی قبل از عید

 قاطی پاطی بود وتازه خودم هم چون اولین بار بود میخواستم برم

 مکه و همسرم هم قرارنبود بیاد خیلی اضطراب داشتم آنقدر زیاد که

 کارم به دکترو دارو و درمان کشید ولی الحمدولله همه چی خیلی

خوب پیش رفت و من 24 اسفند عازم مکه شدم جای شما بسیار

 خالی خیلی خوب بود واگر قابل باشم  نایب الزیاره همه شما بودم 

 باورتون نمیشه از همه بیشتر دلم برای امیرحسین تنگ شده بود و از

 خدا پنهان نیست ا زشما هم پنهان نباشد (می گویند برای اولین بار که

 به هر زیارتگاهی میروی سه حاجتت برآورده میشود)من اولین حاجتم

 خوب شدن وحرف افتادن امیرحسین بود که یک هفته بود رفته بودم

 سجاد (پدر امیرحسین )زنگ زد و گوشی را به امیر حسین داد و گفت

 بگو سجاد اوهم گفت" دداد"

انگار خدا دنیارابمن داد و بعد از اون دیگه گفت بابا- ماما-دایی -دادی

-دبا(صبا)باب(آب)وبعد از یکماه بابایی - مامایی و مهم تر از همه

 "مامااو"یعنی مامانجون و بعد از اون دودایی (کجایی ) یاوقتی میخوایم

 بریم بیرون می پرسه دودا(کجا) که باید به ایشون گزارش بدیم که

 میخوایم کجا بریم .

دربهمن ماه پدر امیرحسین بیست روز به مسکو رفت واین اولین بار بود

 که امیرحسین از پدرش دور می شد اول اینکه اصلا تلفنی بااون صحبت

 نمیکرد و گوشی را نمیگرفت وفرار میکرد دوم اینکه  یکبارهم که  از

 طریق فیس بوک ارتباط تصویری برقرار کردیم باز امیرحسین برای

 پدرش ناز اومد وقتی ارتباط قطع شد اومد پای کامپیوتر واشاره کرد که

 دوباره پدرش رو ببینه و وقتی من گفتم نمیشه وبابارفت یه لگد محکم

 به کیس زد و از اتاق رفت بیرون .

جالب بودوقتی که پدرش ساعت 5 صبح اومد اون خواب بود و پدرش

 بغلش کردو خوابید وقتی بیدار شد باور نمیکر د واصلا توچشم باباش

نگاه نمیکرد و باباشو تحویل نمیگرفت ولی تا یکهفته بعد حتی وقتی

 پدرش نماز میخوند دست اونو میگرفت وکنارش می ایستاد.

دقیقا همین کارروهم وقتی من از مکه اومدم در فرودگاه انجام داد

 هرچی من سربه سرش میذاشتم نگاهش رابه زمین دوخته بود و

 بمن نگاه نمیکرد تا یواش یواش یخش باز شدو دوباره بامن دوست

 شد .

دیروز پنج شنبه بود و طبق معمول بچه ها منزل ما بودند و عصری هم

 قرار بود برای دختر خواهرم که من جای مادرش هستم (خواهرم سال

 82به رحمت رفته )خواستگار بیاید و  مادر امیرحسین بدلیل اینکه

 برادرش از سربازی به مرحصی آمده بود صبا رابرداشت ورفت منزل

پدرش/

دیگه تا اخر شب امیرحسین و پدرش منزل مابودند آخرشب که بردم

 برسونمشون امیرحسین از بغل من به بغل پدرش نمیرفت و خلاصه با

 کلی قایم باشک سرش رو گرم کردیم و رفت.

چیزی که امروز دلم را بیقرار امیرحسین عزیزم کرد این بودکه پسرم

میگوید تازه خوابمان  برده بودکه دیدم امیرحسین تو خواب بغض کرده و

گریه میکنه گفتم چی شده بابایی جون گفته "مامانی - مامانی "میگه

 دیگه ماچ و نازش کردم و گفتم بخواب فردا میریم مامانی که من

 نزدیک ظهر بود ورفته بودم سرمزار خواهرم در بازگشت به مادرش

 زنگ زدم که برم امیرحسین را بیاروم گفت پدرم اینجاس و دوست داره

 امیرحسین  رو ببینه که دیگه نرفتم ولی و قتی عصری پسرم اومدو

 اینو گفت دلم برای بچم پر کشید البه بعدا تلفنی باهاش صحبت کردم و

 کلی از پشت تلفن برای من فریاد شادی کشید ولی دلم آروم نگرفت .

فریاد شادی : فریادی است که بچه ها وقتی در محیطهای باز می

 روند  برای تخلیه انرژی می کشند و من برای همه بچه هاتوصیه

 میکنم مخصوصا وقتی خارج از شهر میرویم خیلی بچه ها ویا حتی

 بزرگترهارا شاد میکند .

الان تقریبا همه چی آرومه ومن تصمیم دارم یه دکتر جدید اونوببرم

 دکتری میگویند در ایران شماره یک است واگر بیماری نیاز به مشاوره

 در خارج از کشور هم داشته باشداین مشاوره را خودش  انجام میدهدو

 خلاصه همه درمانش مطابق با استاندارد های جهانی است .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

پریسا
31 اردیبهشت 91 14:51
سلام مادربزرگ.مطالب جدیدتوخوندم وخیلی برای شماوامیرحسین خوشحالم.


سلام ممنونم عزیزم به اندازه خوشحالیت خوشحالی برای همه بچه های مثل امیرحسین دعا کن
حدیث
4 خرداد 91 12:31
سلام اسم پسر من هم امیر حسین هست متولد مرداد 88 هست یعنی شش ماه از امیرحسین شما بزرگتتره توی هفت ماهگی تشنج کرد و دکتر تشخیص نداد خیلی ضربه خورد من هم کاردرمانی جسمی و ذهنی و گفتار میبرم گفتارش خیلی کمه ولی درکش مشکل داره یه مدت هم ذهن زیبا میبردم ولی الان مرکز رشد میبرم خیلی راضیم
دکتر مغز و اعصابی که بردید کی هست من کرج هستم پیش دکتر رونق میبرم راضی هستم پسر منم نوتروپیل لیسکانتین کلوبازام و ب6 میخوره که الان که دو ساله تشنج نکرده داره داروهاش رو کم میکنه
این دکتر جدید میشه بگید کی هست؟

سلام عزیزم دکتر جدید را هنوز نتوانسته ام وقت بگیرم اگر موفق شدم وامیرحسین رابردم حتما در وبلاگ مینویسم ویا بهت خبر میدم انشاا...پسر شما هم زودتر خوب بشود.