نرفتن امیرحسین به خونشون
خدایا بخاطر همه چی متشکرم
الان ساعت 2/5صبح روز پنج شبنه است وتو از صبح تب داشتی وبخاطر خوردن استامینوفن نظم خوابت بهم خورده و ساعت 10از خواب بیدارشدی وشام خوردی والان هم داری باموبایل من بازی میکنی یعنی انقدر وارد شدی که خودت بازی دانلود میکنی و فقط وقتی بازی خوب نصب نشده باشد سراغ من میای حالاهم به من میگی مامانجون برو بیرون از این اتاق میگم چرا میگی میخوام بخوابم صبح برم دانشدا(دانشگاه )سروصدا نتونیا(نکنی ها). خدارابخاطر آرامشی که به تو وخواهرت داد شکر میکنم .
=============================================================
بقیه ماجرا:
اونروز امیرحسین را به پزشکی قانونی بردیم ولی فردا به داسرا نرفتیم و نامه نظریه پزشکی
قانونی را گرفته وبه بیمارستان نشان دادم وگفتم که پی گیر هستیم ولی پس از مشورت با
پسرم وهمسرم هیچ اقدامی نکردیم به چند دلیل :
1) این کار حرمت خیلی چیز هاراازبین می برد .وما نمیخواستیم که احترام بین ما ازبین برود .
2) هیچکدام نمیخواستیم این زندگی بهم بخورد چون پای دوتا بچه درمیان است .
3)مادرشان مادر ندارد که بتواند خیلی چیز هارا یاد بگیرد و خیلی خیلی خیلی بی تجربه و
نادان است .
سه شب امیرحسین منزل مابود وشب چهارم او و چهار برادرش آمدند که باصطلاح خودشان
بچه را ببرند که قضیه به همین سادگی نبود ووقتی خودشان دست امیرحسین رادیدند شوکه
شدند (""""""این را بگویم که بدلیل بیماری امیرحسین او خیلی بمن نزدیک شده بود بخاطر اینکه این تصور پیش نیاید که من میخواهم دخالت کنم و یا اختیار بچه را داشته باشم اصلن کاری به کار صبا نداشتم ولی چند ماهی بود که موهای وسط سر صبا ریخته بود وهر وقت به مادرش میکفتم در جواب میگفت خودش موهاشو میکنه و یا امیرحسین موهای اورا میکشد و چند وقت بود که صبایی که تازه راه افتاده بود تند تند زمین میخورد وشل شده بود در حالیکه صبا خیلی محکم وسالم بود که این مسئله هم اونشب خیلی مورد بحث وبررسی قرار گرفت و همه اینا نتوانی مادرشان را در نگهداری بچه هاثابت کرد """"""""
=======================================================
دیگه دست صبا وامیرحسین و ریزش موی صبا همه دست به دست هم داد و
اونشب حرفی از دهن شوهرم بیرون آمد که من اصلا انتظارش رانداشتم و بابیان مشکلات
دیگری از زبان پسرم آنها اصلا روی حرف شوهرم حرفی نزدند و مخصوصا برادر بزرگترش
خودش را صد در صد موافق این نظر نشان داد .
شوهرم درکمال ناباوری گفت : زندگی اینها یک راه دارد وآنهم این است که باید بامازندگی کنند
تااین بچه ها زیر نظر خودمان بزرگ شوند.......من داشتم سکته میکردم (البته قبلا صحبتش
شده بود ولی جدی نگرفته بودم و مخالفتم رو بروز نداده بودم شاید بخاطر همین هم همسرم
فکر کرده من مخالف نیستم چون معمولا ما تنهایی تصمیم نمیگیریم )که چرا همسرم این حرف
رازد پس آرامش خودمان چی ؟ من نمیتوانم خودم را درگیر زندگی اینا بکنم .
تقریبادو هفته مانده بو د به اول بهمن عروسم که اصلن جدی نگرفته بود و به روی خودش
نمی آورد که همسرم اینطور گفته ولی شوهرم خودش پی گیری کرد و برای اول بهمن به
منزل مااثاث کشی کردند و منزلشان هم که خودمان برای عروسیشان برایشان خریده بودیم
اجاره دادیم .
=================================================
هرچی سعی کردم نتونستم تصاویر جداکننده مطلب رو بین نوشته هام بذارم نمیدونم چرا همه اش میره اول مطلب .....excuse me