، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

نوشتن دوباره

1392/8/21 23:23
نویسنده : مادربزرگ
674 بازدید
اشتراک گذاری

امشب دوباره هوای نوشتن دارم امیرحسین پایین است و من دراتاق کامیپیوتر تنها هستم که این وضعیت خیلی کم پیش میاد چون اغلب اوقات امیرحسین همراه من است .

امشب دوشب است که از کربلا اومدم و به ویلگم سری زدم ومیخوام که بنویسم

درقبل سوختن دست صبا رانوشتم از آن به بعد اوضاع به همان وضعیت بود ومن امیرحسین را برای کاردرمانی وگفتاردرمانی می بردم در تابستان هرسال  یکی دو سفر با بچه هاداریم  که آنها هم طبق برنامه پیش رفته وجزئیاتش را خیلی به یاد ندارم ولی تقریبا همه چیزعادی بود ومن اغلب اوقات امیرحسین را به پارک نزدیک خونمون میبردم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تقریبا اوایل پاییز بود وتازه هوا سردشده بود و بخاری گذاشته بودیم .شنیدم که دکتری هست که هوش بچه را ارزیابی میکند و دقیقا سطح هوشیاری و ذهنی بچه را مشخص میکند ازاین دکتر وقت گرفته و به مادرش اطلاع دادم شب قبل ازآن بعد از کاردرمانی باامیرحسین بیرون شام خوردیم و ساعت خدود 9/30شب اورابه خانه شان رساندم و به مادرش گفتم وقتم فردا ساعت 2 است ولی برای ساعت 12میایم که به ترافیک نخوریم وبموقع به مطب دکتربرسیم فرداساعت 12رفتم دقیقا زیر پنجره شان وچند بوق زدم خیلی دیرمادرش آمد ودیدم امیرحسین تمام صورتش قرمز از گریه و چشماش از بیخوابی قرمز وپف کرده است و روی دست راستش یک تکه دستمال کاغذی چسبیده گفتم یاابوالفضل چی شده گفت دیشب یک کتری آب روی بخاری گذاشته بودم(درحالیکه وقتی صبا بدنیا اومدم برادرم یک دستگاه بخور سرد براشان آورده بود) تا هوای اتاق خشک نشود "امیرحسین و صبا با کتری ور میرفتند آب جوش ریخته دست امیرحسین ومقداری هم دست صبا سوخته ""اون میداندکه من روی امیرحسین بخاطر مریضیش حساس هستم گفت دست صبا هم سوخته که من به خیال خودش خیلی ناراحت نشوم اینقدر ناراحت شدم که اگراز خدا نمیترسیدم قدرت خیلی کارها راداشتم گفتم کتری آب داغ مگه وررفتنیه تو کجا بودی ؟ گفت هیچ منم خونه بودم گفتم من ساعت 9/5این بچه راآوردم کی این افتاق افتاد ؟گفت ساعت 10/5گفتم یعنی یکساعت هم نمیتونی دوتا بچه رانگه داری گفت نه دوتاییشون شیطونی میکنن گفتم وقتی دست صبا سوخت گفتی یکیشون و میبری اون یکی تنهاست و اذیت میکنه حالا چی ؟ گفت حالا که شده چکارکنم .گفتم هیچی  برو مواظب اون یکی باش .بچه رابردم ولی تمام مدت توی ماشین گریه میکرد ومیگفت صبای بد /صبای بد هرچی هم که سوال میکردم که نمیتونس جواب بده یعنی حرف زدن بلد نبود باهمون وضعیت بردمش دکتر قبلا شنیده بودم که این دکتر خیلی بی رودروایسی هستش و درصورت مکان به والدین بدو بیراه میگه ولی خودم ندیده بودم. بردم داخل مطب و گفتم برای تست هوش وذهنش آوردم که چشمتان روز بد نبیند تاچشمش به دست بچه افتاد گفت خاک برسرت بااین بچه داریت غلط کردی برای ذهنش آوردی تو اول ببر جسمش را مراقبت کن بعد برای ذهنش بیار ومارا از اتاق بیرون کرد بچه رااز آنجا آوردم و بردم بیمارستان سوانح وروز از نو وروز از نو همان مراقبتهای صبا دوباره شروع شد بااین تفاوت که وقتی بردم بیمارستان پرستار که آقایی بود پرسید با چی سوخته گفتم مادرش گفته باآب جوش بازی میکرده واین اتفاق افتاده گفت مادرش غلط کرده این جای سوختگی خشکه و امیرحسین راازمن گرفت و پانسمان کردو کلی باامیرحسین بازی کرد و اونوبرد توی چند تااتاق وبه همکاراش نشون داد ومرتب میگفت قربون خدا برم به کی چی میده ؟و بعد باپلیس اومد وگفت این مشکوک به کودک آزاری است وباید بررسی بشه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

پریسا
23 آبان 92 1:39
امیرحسین خیلی بزرگ شده ماشالا.دستتون دردنکنه خیلی براش زحمت میکشید.برای منم خیلی زحمت کشیدید.هیچوقت لطفتونوفراموش نمیکنم