تنها در جاده
این اولین سفر ی است که هنوز امیرحسین بیاددارد ووقتی عکسهای آن رامیبیند خاطرات آنرا یادآوری میکند بعد از ماه رمضان همه بچه هام وخواهرم به همراه مادر شوهر خودم به شمال رفتیم خیلی خوب بود وامیرحسین بادریا و شن بازی و مهمترین آنها اسب سواری آشنا شد.
قبل ازاینکه به دریا برسیم امیرحسین هیچ تصوری از بازی بالاستیک و آب بازی باآنرانداشت و از دیدن اونهمه بقول خودش "باب " هیجانزده شده بود .اون فکر میکرد که باید لاستیک را دردستش بگیرد و راه برود برای همین هم آن رادردستش گرفته بود وجلوتر از همه راه میرفت و منهم این عکس "تنها درجاده" رااز او گرفتم که همه ازاین عکس خوششان آمده و خودش هم هروقت این عکس رامیبیند دوست دارد .
روز دومی که به شمال رفته بودیم به جنگل رفتیم وآنجا اسب سواری هم میکردند تاازماشین پیاده شدیم دیدم امیرحسین دست مرا رهاکردو دوید به سمت جاده وهمش میگفت "ببیی "منهم دنبالش رفتم دیدم مسیری رادنبال میکنه که یه اسب از اونجا ردشده عمه اش گفت من میبرمش سوارش کنم ولی من بشدت میترسیدم که از اسب بیفته برای همین گفتم برو واسب رابیار اینجا و اطراف خودمون سواریش بده واوهم اینکارو کرد و بعد از اتمام دورزدن به هیچ قیمتی حاضر نبود پایین بیاد عمه اش هم آنقدر بااسب دورزد تا ماوسائل را جمع کردیم و سوارماشین شدیم .
ا.فایده این سفر برای امیرحسین این بود که بعد از برگشتن اون اسم اسب رایاد گرفته بود وتادوهفته میگفت "بسب " ولی بعدا میگفت "اسب"اگر توجه کنید میبینید که امیرحسین دهنه اسب را نگرفته واین مشکل امیرحسین که بادستش چیزی را نمیگیرد هنوز ادامه داره یعنی اگر توپی را طرف امیرحسین پرت کنیم تلاش نمی کند تا توپ را با دودستش بگیردو یابرای محافظت از صورتش دستش را بالا نمی آورد
البته من همچنان کاردرمانی وگفتاردرمانی اوراادامه میدهم و از هر فرصتی برای اینکه اورابه گردش علمی ببرم استفاده میکنم تااورا بامحیط اطرافش آشنا کنم دکتر هم به من اطمینان داده که امیرحسین خوب میشود ولی باتاخیر . منهم دعامیکنم که این تاخیر هرچه زودتر کم شود و امیرحسین فاصله اش باهم سن وسالانش کمتر شود . انشاءا...
امیرحسین جان درآینده خاطرات بعد از سفر شمال راهم به ترتیب مینویسم خاطرات خوب وبدی که بعدها برات جالب خواهد بود.