، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

امیرحسین مادربزرگ

حادثه خیلی بد

این وبلاگ متعلق به امیرحسینه و من باید فقط در مورد امیرحسین بنویسم ولی صبا هم خواهرشه و مطالبشون باهم درگیره و من برای تکمیل خاطرات امیرحسین مجبورم گاهی درمورد اونم بنویسم . از خصوصیات امیرحسین که خیلی هم بی ربط با بیماریش نیست بی احتیاطی و سربه هوا بودنشه و کلن درمورد هیچ چیز آینده نگر نیست وترس نداره و خیلی بی احتیاط کارمیکنه که همین منجر به صدمه زدن به خودش وگاها اطرافیانش میشه . چندروزقبل که من یه مسافرت دوروزه بایکی از دوستانم که از انگلیس اومده بود رفته بودم یکی از اقوام یه تیرکمون برای امیرحسین هدیه میاره .من وقتی اومدم بمادرش گفتم این خطرناکه گفت مواظبشم ..ولی من هیچوقت نمیذاشتم اونو بیاره بالا هردفعه هم میاورد سریع میگرفت...
14 شهريور 1396

امیرحسین عزیزتر از جانم و مهدکودک

روزها همچنان میگذشت و دودسته گل مابزرگ وبزرگ تر شدند امیرحسین کاردرمانی وگفتار درمانی رو همچنان ادامه میداد و در آخرین مراجعه به دکتر : قرارشد دارو درمانی و گفتاردرمانی تا زمان مدرسه یعنی 7سالگی ادامه داشته باشه و امیرحسین به مهد کودک برود وماهمچنان نوترو‍بیل خارجی وویتامین ب 1 و کبسول جینکو سان روبانظارت خودم به  امیرحسین میدادیم .اسم صبا وامیرحسین رو در مهرماه 92مهد کودک نوشتیم و تقریبا هم من وهم مادرش به امیرحسین در تکالیفش کمک میکردیم البته بیشتر مادرش در جریان کارهاش بود . ولی این تفاوت امیرحسین با همسن وسالهاش همچنان وچودداشت. در مهد کودک خیلی پیشرفت نداشت ومن خیلی راضی نبودم ولی نمیخواستم خیلی امیرحسین و مربی رو حساس کنم برای...
14 شهريور 1396

وباز هم تنهایی مادربزرگ

درقبل گفتم که بدلیل رسیدگی نکردن عروسم به بچه ها (سوختن دست امیرحسین وصبا و ریختن موهای صبا بدلیل کمبود ویتامین ) و با هماهنگی خانواده عروسم به خانه ما نقل ومکان کردند . علیرغم میل باطنی من همسرم اصرار داشت که یکجا غذ ا درست کنیم وباصطلاح یه اجاق روشن کنیم که این وضعیت برای من و عروسم خیلی سخت بود ولی برای بچه ها خیلی خوب بود چون خیلی زود بچه ها سروحال شدند امیرحسین کاملن حرف زدن رو یاد گرفت ولی صبا پس از سه سال معالجه و داروخوردن مرتب .کمبو د ویتامینش جبران شد و بحالت عادی برگشت ولی هنوز هم اگر هر سه ماه یکبار یه شربت ویتامین و زینک و دی نخوره کمرنگ و رو میشه وموهاش کم پشت میشه .(نمیدونم اینو گفتم یانه ؟روز اثاث کشی پسرم تو کمد بچه ها یه پک...
14 ارديبهشت 1396

تنهایی مادربزرگ

سلام نمیدونم شروع کنم یانه خیلی باخودم در جدال بودم فکر میکنم این جدال دوسال طول کشید .ولی مینویسم همه چیز رامینویسم تا در آینده این بچه باشند که مابزرگتر هارا قضاوت کنند.  آخرین باریکه نوشتم اردیبهشت ماه 93 بود که اتفاقات زیادی برای زندگی ما افتاد و سرنوشت بچه ها کاملن عوض شد .درمهرماه سال 93 امیر حسین و صبا به مهد کودک رفتند . امیرحسین رو به ‍یشنهاد ‍‍‍‍‍‍‍دکتربه مهد کودک فرستادیم که بد نبود ماانتظار زیادی نداشتیم ولی امیرحسین هم تلاش زیادی نمیکرد ولی همچنان برای گفتار درمانی هفته ای یکبار میبردم و شربت نوترو‍یل و ک‍سول جینکوسان و قرص ویتامین ب 1 همچنان مصرف میکرد چون آخرین بار دکتر گفت همه چ...
14 ارديبهشت 1396

بدون عنوان

امشب شانس بامن نبود چون هرچی نوشتم پاک شد ودیگم توان نوشتن ندارم ودوست دارم برای بدبختی خودم و بچه هام گریه کنم 
14 شهريور 1394

عکس بچه ها در سیزده بدر

هزار ماشالله مثل ماه شدی  اونروز توی باغ خیلی از بچه ها باتوعکس گرفتن مامان و باباهاشون بیشتر ذوق میکردند و از تومیخواستند که باهاشون عکس بگیریمنهم مرتب از دور ""وان یکاد""برات میخوندم.   نه اینکه این نظر من باشه باورکن کسی نیست که از کنار تورد بشه و تو و زیباییت را تحسین  نکند. امیدوارم هرچه زودتر خوب بشوی و از همه نظر سرآمد باشی . مطالب قبلی را با موبایلم ارسال کرده بودم و اون موقع نتونستم عکسها را باگوشیم آپلود کنم و امروز فرصت شدکه عکسها را آپلود وارسال کنم که البته امسال بخاطر اینکه بچه هایه وقت گم نشوند قسمت انتهای باغ نشستیم که کاملا بچه ها را ببینیم . ...
10 ارديبهشت 1393

امیرحسین پلنگ

این راقبلن یادم رفت که بنویسم پارسال سیزده بدر من و مادر بزرگ (مادرشوهرم) باامیرحسین و صبا ومادر امیرحسین رفتیم یه پارک بزرگ چون اونجا جای پارک نبود من همه راپیاده کردم ورفتم ماشین رو پارک کردم واومدم وقتی رسیدم به چادر خودمون (خواهرم .زن برادرم .خواهرزادم با فامیل شوهرش مجموعا 25 نفربودیم)گفتند امیرحسین گم شده داشتم سکته میکردم وهمش فکر میکردم تواین پارک باین بزرگی چطوری تورو پیدا کنیم که بعد از دوساعت در قسمت انتهایی پارک در گل گیر کرده بودی ومتوقف شده بودی ومادرت پیدات کرد این قدر همه ما ناراحت شده بودیم که یادمون رفته بود تو چی پوشیدی هر کی می پرسیدلباسش چه رنگیه همه گفتن سبز (چون کاپشن شلوار ورزشی سبز تنت کرده بودیم)ولی وقتی پیداشدی دید...
10 ارديبهشت 1393

سوختن دست صبا

پانزدهم خرداد91 خواهرم از مکه اومد دوشب بعد که مهمونی داد به مادرت گفتم امیرحسین از صبح بامن که توهم به کارهات برسی وشب باصبا بیاسالن که خیلی هم خسته نشی .شب من و تو و بابایی وعمو رفتیم سالن که مادرت خیلی دیر اومد وهمه سراغ اونو میگرفتن هرچی بهش زنگ میزدم میگفت داریم میایم . وقتی اومد دیدم صبا دستش پانسمان شده پرسیدم چی شده گفت بااطوسوخته: لباسمو اطوکردم واطو رو روی میز گداشتم رفتم دستشویی صبا سیمو کشیده واطو رو روی دستش انداخته گفتم باید بیشتر مراقبت میکردی گفت آخه وقتی شما امیرحسین رو میبری صبا تنهاست و زیاد شیطونی میکنه گفتم برعکس من فکر میکنم  اگر امیرحسین هم بود اونم دستش سوخته بودحالا باچی بستی گفت پماد سیلور زدم گفتم م...
14 دی 1392